من غلام قمرم ٬ غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن گنج مگو ٬ جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر ٬ هیچ مگو
دوش دیوانه شدم٬ عشق مرا دید و بگفت آمدم ٬ نعره مزن ٬ جامه مدر ٬ هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست ٬ دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی٬ جز که به سر هیچ مگو
قمری ٬ جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیفست سفر ٬ هیچ مگو
گفتم ای دل، چه مهست این دل اشارت می کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر ست گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو ٬ زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین ٬ زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال خیز از این خانه برو ٬ رخت ببر ٬ هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست؟ گفت این هست ٬ ولی جان پدر هیچ مگو
تنها کسی خوشبخت است که می تواند خوشبختی را در اطراف خود بوجود بیاورد. هر جا هستید باید با تمام وجود آنجا باشید. یک انسان تقسیم شده نمی تواند بطور شایسته با زندگی برخورد کند.
« پائولو کوئیلو٬ در ساحل رودخانه پیدرا »
یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!
از مکزیکى پرسید : چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى!
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه!
آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! یک لیوان شراب میخورم و با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى! آمریکایى: من تو هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى!
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى...بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک ...اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى...
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال!
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره!
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى
تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى! با زنت خوش باشى!
برى دهکده و یک لیوان شراب بنوشى! و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى...
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیم بر اندازد میان قُلزُم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم بر آرد سر ٬ خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چو این تبدیل ها آمد ٬ نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
« مولانا »