بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگــر نمی شـود
دیدهْ عقل مست تو ٬ چرخــهْ چـرخ پــسـت تــو گوش طرب به دست تو٬ بی تو به سر نمی شود
جان ز تو جوش می کند٬ دل ز تو نـوش می کند عقل خـروش می کند٬ بی تو به سر نمی شود
خمــر من و خمـار مـن٬ بـاغ من و بهــار مـن خواب من و قرار من٬ بی تو به سر نمی شود
جـاه و جـلال من تویـی٬ ملکت و مـال من تویی آب زلال من تویی ٬ بی تو به سر نمی شود
گـاه سوی وفــا روی ٬ گـاه سـوی جفـا روی آنِ منی کجا روی؟ بی تو به سر نمی شود
دل بـنـهـنـد٬ بـر کنـی٬ تـوبـه کنند٬ بشـکنـی این همه خود تو می کنی٬ بی تو به سر نمی شود
بی تو اگـر به سر شدی زیـر جهان زبـر شدی باغ ارم سقر شدی ٬ بی تو به سر نمی شود
گر تو سری٬ قدم شوم٬ گر تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم ٬ بی تو به سر نمی شود
خـواب مـرا بـبسته ای نقـش مـرا بشسته ای وز همه ام گسسته ای٬ بی تو به سر نمی شود
گـر تـو نباشی یـار من گشـت خـراب کار من مونس و غم گسار من! بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم٬ بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم! بی تو به سر نمی شود
هر چه بگویم٬ ای سند٬ نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمی شود