گفت معشوقی به عاشق که ای فتی

تو به غربت دیده ای بس شهرها

پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است

گفت آن شهری که در وی دلبر است


به صدق کوش که خورشید زاید از نَفَست


باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست     گر چه غلط می‌دهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود     تعبیه‌های عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند     پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار     مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست     هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل‌ست     وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست


عشق به هیچ دلیلی محتاج نیست

عشق دلیل خود است

عشق برای عشق است، نه برای چیز دیگر



جنگیدن با دشمنی که از آن نفرت داری آسان است.

سخت، جنگیدن با آنهاییست که دوستشان داری.

اینجاست که شجاعت معنی پیدا می کند.


 

لطفش آسایش ما مصلحت وقت ندید      ورنه از جانب ما دلنگرانی دانست 


بگذار "عشق" خاصیت تو باشد،


نه رابطه خاص تو با کسی.