من درد تو را ز دست آسان ندهـم دل بر نکَنم ز دوست تا جان ندهم
از دوســت بـه یـادگــار دردی دارم کان درد به صـد هزار درمان ندهم
گفتند که شـش جهـت نــور خــداسـت فریاد ز خلق خاست کان نور کجاست؟
بیگانه نظر کرد به هر سو چپ و راست گفتند دمی نظر بکن بی چپ و راست
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان
بـا هـر چه دلــم قــرار گیـرد بـی تـو آتـش بـه من انـدر زن و آنـم بستان
آمین