مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که «تو»یی
بر نیاید دگر آواز از «من»!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میلِ دلِ دوست
بپذیریم به جان؛
هر چه جز میل دل او٬
بسپاریم به باد!
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک٬
خنده میزد «شیرین»؛
تیشه می زد «فرهاد»!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس٬
نه توان کرد ز بی دردیِ «شیرین» فریاد.
کار «شیرین» به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد٬ برآوردن میلِ دلِ دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین٬
بی نهایت زیباست:
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان٬ چراغان کنی از عشقِ کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب و تابی بُودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!
همه هستی را نیرویی فرا گرفته است که تو را نیز حمایت میکند.
این نیرو نگران توست.
این نیرو همواره در دسترس است.
اگر این نیرو را از دست بدهی، خودت مقصری.
اگر درها و پنجرههای اتاقت را ببندی،
خورشید بیرون را نپوشاندهای،
بلکه خود را در تاریکی محبوس کردهای.
حتی اگر درها را بگشایی،
پنجرهها را باز کنی و پردهها را کنار بزنی،
باز اگر چشمهایت را بسته نگه داری،
جز تاریکی نصیبی نخواهی برد.
نسبت ما با خدا نیز چنین است
عشق او همواره در دسترس است،
اما دل ما گشوده نیست.
دلت را به انگشتان خدا بسپار تا با آن بازی کند.
بگذار خداوند، تپش های هماهنگ با هستی را به آن الهام کند.
دلی که هماهنگ با هستی نامتناهی نمیتپد،
دل نیست، پارهی گِل است.
حقیقت چیزی نیست که بتوان به آن رسید.
حقیقت، پیشاپیش در ما خانه کرده است.
ما حقیقتایم.
مطلوب، همان طالب است.
اما ما بی آنکه بدانیم،
خانه به خانه و کو به کو به دنبال حقیقت میگردیم.
ما حقیقت را جز در وجود خود در جایی دیگر پیدا نخواهیم کرد.
تنها راه پیدا کردن حقیقت آن است که
از جستجوی آن در خارج از وجود خود دست بکشیم.
تنها راه جستن حقیقت آن است که
در سکوتی ژرف، به سیرِ درون برویم.
لازمهی یافتن حقیقت،
آن نیست که کاری انجام بدهیم،
بلکه آن است که بسیاری از کارهای عبث را رها کنیم.
حقیقت همواره در تو بوده است.
اما تو هرگز با حقیقت نبوده ای.