مرا می بینی و در دم زیادت میکنی در دم تو را میبینم و میلم زیادت می شود هر دم
بسامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک وان دم هم که بر خاکم وان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
این یکی از شعرهای مورد علاقه منه!!! دمتون بی زحمت گرم!
وااای من اینقد این شعر رو دووووست میدارم
هوووورااااا
خانم شما واقعا ن
تخته شاسی هستین؟
تو را می بینم ..
در این عکس کناری ..
و چقدر شباهت در آن نهفته است
آه ای زندگی
امیر مسعود ما سفید بود !D:
چه قشنگه!
ما هم آپدیت کردیم. تشریف بیارین خوشحال میشیم
شیراز رفتی طبع شعریتم عوض شده!!
من واقعان:))