گفت لبم ناگهان نـام گل و گلسِتان آمـد آن گلعـذار کـوفت مـرا بـر دهان
گفت که سلطان منم٬ جانی گلستان منم حضرت چون من شهی وانگه یاری فلان؟
دفّ منی! هین مخور سیلی هر ناکسی نای منی هین! مکن از دمِ هر کس فغان
جغد بـُود کـو به بـاغ یـادِ خـرابه کند زاغ بـُود کو بهـار یاد کنـد از خـزان
اما به یاد داشته باش، آنگاه که به ظاهر هیچ اتفاقی در شرف وقوع نبود،
دانه در زیر خاک، بی وقفه سرگرم کاری بود.
جوینده حقیقت نیز در همین وضع را دارد –
هنگامی که به نظر نمی رسد چیزی رخ بدهد،
خیلی چیزها در حال وقوع اند.
فقط نتیجه ها را می توان مشاهده کرد، نه روند را.
خدا در دل همهء ما سخن می گوید اما سر ما همچون یک بازار آنقدر شلوغ و پر سر و صداست که هرگز این ندای آرام و آهستهء درون را نمیشنویم. آنقدر غوغا و قیل و قال بی مورد در ما هست که گوش ما نسبت به ندای دلمان که همواره ما را فرا میخواند، کر است.
خدا از ما دور نیست. به ما بسیار نزدیک است. تنها کار لازم برای شنیدن صدای خدا ساکت تر کردن، کم سر و صدا کردن و آرام کردن ذهن است....