عاشق تر و ساکت تر شو.

این کار بس مشکل است.

به دیگران عشق بورز و زمانی که تنهایی، سکوت پیشه کن.

با نشستن در سکوت شروع کن.

هر زمان که فرصت یافتی با چشمانی بسته و بدون انجام دادن هیچ کاری فقط بشین.

می دانم که این کار مشکل است،

اما اگر آن را شروع کنی روزی از عهده­ی انجامش بر خواهی آمد.

این دو بسیار با اهمیت­اند: نثار موهبت عشق به دیگران و نثار موهبت سکوت به خودت.

این کار نشاط فراوانی در تو ایجاد خواهد کرد و روزی خدا را به آستانه­ی منزلت خواهد آورد.

 

جمعِ تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم           راهِ تو دیدم  پس از این  همره ایشان نشوم

فربه و پُر باد توام، مست و خوش و شاد توام           بنـده  و  آزاد  تــوام ،  بنـده  شیطـان نشـوم

شاه زمینی و زمان، همچو خرد  فاش و نهان          پیشِ تو ای جان و جهان، جمله چرا جان نشوم

 

 

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی           برسـد  به یــار دلـدار   بکند  خدا خدایی

به مقام خاک بودی   سفر  نهان  نمودی             چو به آدمی رسیدی هله تا بدین نپایی

 

در عشق

یک به اضافه یک می شود یک، و نه دو.

در ژرفای عشق،

دو بودن ناپدید می شود.

منطق ریاضی متعالی می شود و دیگر به کار نمی آید.

در ژرفای عشق،

دو تن، دیگر دو تن نیستند

یکی خواهند شد.

آنها

همانند یک تن واحد احساس می کنند

عمل می کنند

و سرشار از وجد و سرور می شوند.

انسان نمی داند در لحظه آینده چه پیش خواهد آمد.

او خواهان دانستن این موضوع است.

بنابر این، به دنبال تضمین می گردد.

او در جستجوی اطمینان است.

اما کجاست این اطمینان و چه نیازی به آن است؟

فراموش مکن که

همین تضمین و اطمینان است که عشق را می­کُشد.

به زن و شوهرهایی نگاه کن که عشق را قربانیِ سرابِ اطمینان کرده­اند.

عاشق که از معشوق سفته و مهر و امضای وفاداری نمی­گیرد!

عشق یا هست و یا نیست.... شقٌِ سومی ندارد.

 

عشق کاغذی، به گُل کاغذی می ماند.

عشق حقیقی، شبیه گُلِ واقعی­ست.

زنده است. می بالد.

گُلِ واقعی، حساس است. لطیف است.

گُلِ واقعی، ثابت و یکنواخت و جامد نیست.

گُلِ واقعی، شکننده نیز هست.

عشق، چالش آفرین است،

اما اگر خاطر تو مجموع باشد

و تو به مرکز ِ وجود خویش عنایت داشته باشی،

این چالش ها گام های عشق تو را تواناتر می سازند.

چالش های زندگی،

ریشه های هستی تو را عمیق تر

و بال های حضور تو را در جهان، گسترده تر می کنند.

 

خالصترین سنگ معدن، در داغترین کوره­ها تولید می­شود؛

و رودها آواز خویش را گم می­کنند،

اگر سنگها را از سر راه­­شان برداریم.

 

اگر بتوانی مرکز ِ تندباد ِ وحشی ِ عشق باشی٬

زندگی ات می بالد و می شکفد.

این مرکز٬

هر چه بیشتر با چالشهای گوناگون ژرفا بیابد٬

هر چه بیشتر ریشه هایش را در خاک گسترش دهد٬

دیگر هیچ بادی تو را نخواهد لرزاند

و هیچ بحرانی تو را از پا در نخواهد آورد

و در همه مصایب و سختی ها٬

انسجام تو حفظ خواهد شد.

آنگاه شاکر عشق خواهی بود٬

زیرا این عشق بوده که

انسجام شخصیت تو را حفظ کرده است.

آنگاه برج خویش را بر فراز عشق بنا خواهی کرد٬

لطیف خواهی شد.

اگر به مرتبه ای برسی که عشق بورزی

و خاطرت از جفای روزگاران آزرده نشود

و رنجش را در طریقت عشق٬ کافری بدانی٬

بدان    که به مرتبه لطافت رسیده ای.

خدا چنان لطیف است که

هیچ خشونتی او را آزرده نمی سازد.

این خاصیت لطافت است.

مثل هوا.    اگر هوا را با چوب بزنی٬

یا بر آن خنجر بکشی٬

به هیچ وجه زخمی بر نمی دارد.

در مرتبهء لطافت٬ اندام تو٬ ذهن تو٬ روح تو٬

شیوهء گفتار و رفتار تو٬ حرکات تو٬ همه و همه

زیبا و با وقار می شود.

آنها همه با هم هماهنگ می شوند تا از وجود تو یک سمفونی بسازند.

سمفونی ِ زیبایی و خوبی و پاکی.

اما اگر عشق به دورت نپیچد و تو را فرا نگیرد٬

چاره ای نمی ماند جز آنکه در ظلمت ملال٬

به حال زار خویش بگریی.

هیچگاه از مخاطرات عشق حذر مکن.