گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست٬ نیست ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست٬ نیست
سالها شد تـا که بیـرون درت چون حلقـه ایم بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست٬ نیست
هـــر روز بـامـداد طلـب کــار مـا تـویـی مــا خـوابنـاک و دولـت بیــدار مـا تــویی
هـــر روز زان بـرآری مـا را ز کسب و کـار زیــرا دکـان و مکسـبه و کـار مـا تـویـی
دکــان چـرا رویم؟! که کان و دکـان تویی بـازار چــرا رویم؟! که بـازار مـا تـویـی
زان دلخوشیم و شاد که جانبخش ما تویی زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل ما خمـره بشکـنیـم که خمّـار مـا تـویـی
زان همچـو گلشنیم که داری تو صد بهار زان سـینه روشنیـم که دلدار مـا تـویـی
در بحـر تو ز کشتی بی دست و پا تـریم آواز و رقص و جنبش و رفتار مـا تـویـی
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست این هـم ز تسـت٬ مایـه پنـدار مـا تـویـی
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدل تریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خـون ما بر غم حـرام و خون غم بر مـا حلال هر غمی کو گِرد ما گردید شد در خون خویش
من طُرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بـهـر رضــای یـوسفـان در چـاه آرامیـده ام
مطرب خوش نوای من! عشق نواز همچنین نـغـنــغـه دگــر بـزن ٬ پـرده تــازه برگــزین
مطرب روح من تویی٬ کشتی نوح من تـویی فتــح و فتــوح من تـویی٬ یـار قـدیـم و اولین
ای ز تو شاد جان من٬ بی تو مباد جان من دل به تو داد جان من٬ با غم توست همنشین
تلخ بود غم بشر٬ وین غم عشق چون شکر این غم عشق را دگر٬ بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق ز اندرون یک نفسی برون رود خانه چو گور می شود٬ خانگیان همه حزین...
تکراریه ولی لازمه!
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که «تو»یی
بر نیاید دگر آواز از «من»!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میلِ دلِ دوست
بپذیریم به جان؛
هر چه جز میل دل او٬
بسپاریم به باد!
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک٬
خنده میزد «شیرین»؛
تیشه می زد «فرهاد»!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس٬
نه توان کرد ز بی دردیِ «شیرین» فریاد.
کار «شیرین» به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد٬ برآوردن میلِ دلِ دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین٬
بی نهایت زیباست:
آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان٬ چراغان کنی از عشقِ کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب و تابی بُودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد!
آقایون بپاین وقتی میدویین زمین نخورین... اگه زمین خوردین زود پاشین بدویین...
(امیدوارم معنیشو خوب متوجه بشین و فقط خنده دار نباشه براتون... و واقعا سر مشق باشه..)