آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بی خودت کنم٬ در دل و جان نشانمت
آمده ام که تا تـو را جلـوه دهم در این سرا هـمچو دعـای عـاشقان فـوق فلـک رسانمت
صید منی شکار من٬ گر چه زدام جسته ای جــــانب دام بــاز رو ور نــروی بــرانــمت
شیر بگفت مر مـرا: « نادره آهـویی٬ بـرو٬ در پـی من چه می دوی تیـز که بـر درانمت »
زخـم پذیر و پیـش رو چون سپـر شجاعتی گـوش به غیـر زه مده تا چو کمـان خـمانمت
نی که تو شیر زاده ای در تن آهویی نهان مــن ز حجــاب آهـویـی یکــرهـه بـگــذرانـمت
ای دوست شکر خوشتر، یا آنکه شکر سازد؟ ای دوست قمر خوشتر، یا آنکه قمر سازد؟
بگـــــذار شـکــر ها را ، بگــــذار قمـــر ها را او چیز دگـــر دانــد ، او چــیز دگـــر ســازد
" از این سوی افق تا آن سوی افق، نور ماه تمام آسمون رو پر کرده...
اون اندازه ای که نور می تونه اتاقتو پر کنه بستگی به اندازه پنجره اتاقت داره."
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبوَد شاید
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آید کز تخم بنی آدم فرزندِ پری زاید
چندان دلِ مشتاقان بربود لبِ لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سرِ سودایی دارند و تمنایی من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی تا خونِ دلِ مجنون از دیده نپالاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد من مستم از این معنی هشیار سری باید