هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک گَـرَم تو دوسـتـی از دشمـنان نـدارم بـاک
مـرا امـیـد وصـال تـو زنــده مـی دارد و گر نه هر دمم از هجرتـست بیـم هـلاک
نفـس نفـس اگر از باد بشنوم بویش زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
اگر تو زخم زنی بِه که دیگری مرهم و گـر تـو زهر دهـی بـه کـه دیـگری تریاک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند بـقدر دانـش خـود هـر کـسی کند ادراک
از شهـر تـو رفـتیـم و تو را سیر ندیدیم از شـاخ درخـت تـو چـنیـن خـام فـتیدیم
در سـایهٌ سـرو تـو مَـها سیــر نخـفتیـم وز بــاغ تـو از بیــم نـگـهبــان نـچـریـــدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گَنج چـون مـار به آخر به تَـکِ خـاک خـزیدیـم
چون سایه گذشتیم بهر پاکی و نا پاک اکنون به تو محویم ٬ نه پاک و نه پلیدیم
مـا را چـو بجـوییـد برِ دوســت بجوییــد کـز پـوست فناییـم و برِ دوســـت پدیدیم