همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم
حـرام دارم با مـردمـان سخـن گفـتـن و چـون حدیث تو آید سخـن دراز کـنم
هـزار گـونه بـلنگـم بـهر رهــم که برنـد رهی که آن بسوی تست تـُرکتـاز کنم
دگر باره بشوریدم٬ بدان سانم به جـان تو که هر بنـدی که بر بنـدی بدرّانـم به جـان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
نشـاط من ز کار تو ٬ خمار من ز خـار تو بهر سو رو بگردانی٬ بگردانم به جان تو
غلط گفتم٬ غلط گفتن در این حالت عجب نبود که این دم جام را از می نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم منِ دیـوانه دیـوان را سلیـمانم به جـان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر بر زند از دل ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی٬ ز بیداری و شب خیزی مثال ذرّه ای گـردان ٬ پریشـانم به جان تو
امروز چه روزست که خورشید دو تاست امـروز ز روز هـا بــرون اسـت و جـداسـت
از چرخ به خاکیـان نثار است و صـداست کای دلشدگان مژده که این روز شماست
یا علی