از بـس که بـرآورد غـمــت آه از من ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان خون شد دلـم و دلـت نـه آگاه از من
تـا بـا غـم عشـق تـو مـرا کـار افتاد بیـچـاره دلـم در غــم بسیـار افتاد
بسیـار فـتــاده بـود اندر غم عشق اما نـه چـنیـن زار که این بـار افتاد
سـودای تـو را بهـانه ای بس باشد مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشـتـن مـا چه میـزنی تیـر جفا مـا را سـر تـازیـانـه ای بـس باشد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گوینـد مـرا کـه بنـد بـر پــاش نـهیـد دیوانه دل است پام بر بند چه سود