این داستان حتما می بایست حضوری تعریف می شد٬ ولی از اونجا که طاقت نیاوردم٬ لطفاْ با حوصله و لهجه مناسب خوانده شود:
یه آبادانیه با یه عربه نشسته بوده٬ شروع می کنه به تعریف کردن:
-« ها وُلِک٬ مُو نشسته بودُم لبِ شط٬ دیدُم هوا خیلی خوبه٬ گفتُم خوب حالا برُم یه شنایی بُکنُم.
دلو زدُم به آب. شنا کردُم شنا کردُمو از ساحل دور می شُدُم. هی شنا کردُم تا دیدُم ساحل گرد شد٬ بازُم رفتُم رفتُم تا ساحل داشت محو می شد٬ بازُم ادامه دادُم شنا کردُم دیگه از ساحل هیچ چی معلوم نبود؛ تا یهو دیدُم وُلِک وِیییی؛ یه کوسه داره میاد طرفُم. بر گشتُم. سرعتُمو زیاد کِردُم. دیدُم کوسه هه رسید به ۵ متری٬ شنا کردُم شنا کردُم شنا کردُم٬ کوسه هه رسید به ۴ متری٬ ما باز تند تر رفتُم٬ کوسه هه رسید به ۳ متری و ۲ متری٬ باز مُو شنا کردُم شنا کردُم٬ وُلِک هیچی رسید به یه متری و بعد دیگه اومد مُو رو بخوره٬ مُو رفتُم بالا درخت!!!»
-«اِاِاِاِاِِاِ!!!!!!!!!!!!!٬ وسط اقیانوس درخت از کجا گیر آوردی که بری بالاش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
-«خوب وُلِک مجبور بودُم دیگه!!»
ها ولک دروغ که کنتر نمی ندازه
می خوای سی تو مونوم بگم؟
خوش باشید((((((:
:)) باحال بود :D
باید سعی کنی بامزه تر از اینا بنویسی:)))
چه با مَمَک !!!!
من نخوندم........ بعدا برام تعریف کن...........
من موندم این کیه که بدون اسم و ادرس کامنت در وکنه
:))
:))