غیرت معشوق اقتضا کرد که عاشق غیرِ او را دوست ندارد و به غیرِ او محتاج نشود، لا جرم خود عینِ همهٌ اشیاء کرد، تا هر چه را دوست دارد و به هر چه محتاج شود، او بود.
غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عینِ جمله اشیاء شد
یک فریزبی٬
از چرخیدن در هوا خسته شده بود...
و درباره کارهای دیگری که می توانست بکند٬ کلی فکر کرد...
دفعه بعد که او را به هوا پرتاب کردند٬
چرخی زد و از آنجا دور شد...
رفت و رفت...
رفت که شیشه عینک شود٬
اما کسی نمی توانست با آن جایی را ببیند...
پس تصمیم گرفت که بشقاب پرنده شود٬
اما همه می دانستند که فریزبی است نه بشقاب پرنده.
بعد به بشقاب چینی هم راضی شد٬
اما ترک برداشت و میز شام را ترک کرد!!
برای بازگشت به میز شام خواست که پیتزا شود!
او را پختند و سر میز گاز گرفتند.
سعی کرد گرامافون شود٬
اما چرخش٬ او را به سر گیجه انداخت.
خواست لا اقل سکه دوزاری شود٬
اما برای این منظور خیلی بزرگ بود.
فریزبی٬ برگشت سر جایش
و این بار از فریزبی بودن خوشحال بود...