خسته!

باور نمی کنی از صبح تا حالا دارم یه بند جون می کنم...
خیلی هم خسته ام.
وقت خیلی کمه و چیزهای زیادی هست که من باید بهش برسم...
خیلی هم خسته ام...
از صبح تا حالا اینجا دراز کشیدم که علفها رو سر جاشون نگه دارم...
سیبها رو چیدم ببینم شیرین هستن یا نه؟؟
انگشتهای پاهای هزار پا رو  شمردم...
به گنجشکها تذکر دادم که خیلی جیک جیک نکنند...
پروانه ها رو از روی گوجه فرنگیها پراندم...
مواظبم یه بار خدای نکرده٬ سیلی٬ طوفانی نیاد...
مدیریت کارهای مورچه ها رو به عهده داشتم...
به هرس گیاهان هرزه فکر می کردم...
مواظبم خورشید بی موقع غروب نکنه...
ماهیها رو صدا کردم توی جویهایی که «من» درست کردم شنا کنند...
همه اینها به کنار٬
دوازده هزار و چهل و یک بار نفس کشیدم...
و خیلی خسته شدم!!!!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد